به نام خداوند بخشنده مهربان.
سالها پیش دختری بسیار زیبا و مهربان به اسم سیندرلا با مادر نامادری و دو دخترش زندگی میکرد. مادر او سالهای پیش مرده بود و پدرش با زن دیگری ازدواج کرده بود.
نامادری سیندرلا خیلی آدم بدجنسی بود. او دوست داشت تا همه ثروت سیندرلا را برای خودش و دخترانش کند. یک روز پدر سیندرلا برای کار تجارت تصمیم میگیرد که راهی سفر شود.
مشاهده کنید: قصه های کودکانه
اما متاسفانه پدر او نیز در این سفر جان خود را از دست میدهد. سیندرلا بعد از مرگ پدرش غصه خورد، تنها شد و تبدیل به کلفت آن خانه شد.
سیندرلا هر روز که بلند میشد، آرزو میکرد که یک روزی خوشبخت شود. حیوانانهای خانه سیندرلا او را خیلی دوست داشند. او هم خیلی مراقب حیوانات بود. یک روز صبح زنگ در به صدا درمیآید.
نامهایی از حاکم شهر برای خانواده سیندرلا ارسال شده بود و آنها رو دعوت به جشن بزرگی کرده بود.
نامادری سیندرلا به او گفت که حق نداره که به جشن بیاد. در این جشن قرار بود که همه دخترهای شهر باشند تا پسر حاکم همسر آ ینده خود را از بین آنها انتخاب کند.
روز جشن مادر و دخترها حسابی به خودشون رسیدند. لباسهای فوق العاده شیک، کفشهای گرون قیمت، جواهرات سلطنتی و قیمتی، موهای درست کرده به همراه آرایش. اما بی چاره سیندرلا که همش درگیر آماده کردن نامادری و دخترا بود، نتونسته بود که برای خودش لباسی درست کنه، یا خودش را برای جشن باشکوه حاکم آماد کنه.
اما حیوانهای مهربون خونه سیندرلا که از این موضوع خیلی ناراحت بودند، تصمیم گرفتند که به دختر زیبای قصه ما کمک کنند. موشها، پرندگان و همه همه کمک کردند تا سیندرلا هم همراه نامادری و دخترها به مهمانی برود.
مشاهده کنید: داستان های کودکانه جذاب
به همین خاطر یک لباس خیلی زیبا آماده کردند و به سیندرلا کمک کردند که لباس را بپوشه و خودش را آماده کنه. سیندرلا خوشحال به سراغ خواهرها و نامادری اش رفت، اما آنها نذاشتن که سنیدرلا باهاشون به جشن بره و لباس سیندرلا را پاره کردند.
بیچاره سیندرلا، گریه کنان به خونه برگشت. پیش خودش فکر کرد که دیگه هیچ شانسی نداره که به مهمانی برود. اما ناگهان پری مهربان پیش او آمد و بهش گفت ناراحت نباش.
من به تو کمک میکنم تا هرچه سریعتر خودت را به جشن برسونی. پری با چوب جادویی که داشت، قشنگترین لباس رو برای سیندرلا آماده کرد و سپس یک کالسکه سفید ظاهر کرد و به سیندرلا گفت فقط باید راس ساعت 12 برگشته باشی. چون راس 12 به حالت اولت بر میگردی.
سیندرلا خوشحال و خندان به جشن رفت. وقتی که خواهرهای سیندرلا او را دیدند، خیلی تعجب کردند. موقع انتخاب همسر آینده پسر حاکم شد. همه دخترای جوان از جمله سیندرلا در یک صف ایستادند.
همه دخترها تک تک آمدند و به پسرحاکم تعظیم کردند، اما هیچ کدام از دخترها مورد پسند پسرحاکم نشدند. نوبت به سیندرلا رسید. وقتی سیندرلا تعظیم کرد، پسرحاکم دست او را گرفت و اعلام کرد که سنیدرلا را انتخاب کرده است.
پسرحاکم با سیندرلا به باغ رفته تا با یکدیگر صحبت کنند. در هنگام صحبت پسر حاکم با سیندرلا ناگهان صدای زنگ کلیسا آمد.
سیندرلا با سرعت از پسرحاکم جدا شد تا خود را به خانه برساند. زیرا اگر از ساعت 12 رد میشد، ظاهر سیندرلا تغییر میکرد. در میان راه و دوان دوان یکی از کفشهای سیندرلا از پایش افتاد. پسرحاکم که به دنبال او دوان دوان میرفت، کفش او را برداشت.
فردای آن روز، پسرحاکم تمام سربازان شهر را مامور کرد تا هر کدام از دخترها که این کفش را توانستند بپوشند به پیش او بیاورند. سربازان تمام خانهها را دونه به دونه گشتند تا به خانه سیندرلا رسیدند.
دخترها نمیخواستند که سنیدرلا کفش را بپوشد اما سیندرلا وقتی کفش را پوشید و اندازه پاهایش بود به همراه سربازان به کاخ رفت.
سرانجام سیندرلا به آرزویش رسید و خوشبخت شد، چون با پسر حاکم ازدواج کرد و از دست نامادری و دخترها راحت شد.
برای مطالعه بیش از ۱۰۰ داستان کودکانه زیبا روی لینک داستان کودکانه کلیک کنید.
برای سفارش کتاب داستان اختصاصی کودک روی لینک کتاب داستان اختصاصی کلیک کنید.
منبع: داستان کودکانه سیندرلا