شخصی برای اولین بار یک کلم دید؛
اولین برگش را کند، زیر آن به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و…
با خودش گفت : حتما یک چیز مهمی اینجاست که به این شکل کادوپیچش کردن…!
اما وقتی کم کم داشت به انتها می رسید و برگها تمام می شد متوجه شد که چیزی در داخل آن برگها پنهان نشده؛
بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست…
داستان زندگی همه ما هم مثل همین کلم هست.
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم؛
چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم…
و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم ، نه خوردنی بود نه پوشیدنی ، فقط دور ریختنی بود…
” زندگی؛ همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم “
افکار شما به هرجا برود، انرژی نیز به دنبال آن خواهد رفت.
وقتی به تکرار به هدفتان می اندیشید و آن را در ذهن نگه می دارید، انرژی شما در مسیر هدفی که برای خود تعیین کرده اید حرکت می کند و شما را به موفقیت می رساند…
و به لطف کار پیوسته ضمیر ناخودآگاه، شرایط و سایر اشخاص به شما کمک می کنند تا به شکلی جدید و حیرت انگیز به هدفهایتان برسید.
فکر میکنم اصولا آدم باید کتابهایی بخواند که گازش میگیرند و نیشش میزنند.
اگر کتابی که میخوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمهمان و بیدارمان نکند، پس چرا میخوانیمش؟
که حالمان خوش بشود؟
بدون کتاب هم که میشود خوش حال بود.
.تازه لازم باشد، خودمان میتوانیم از این کتابهایی بنویسیم که حالمان را خوش میکند.
ما اما نیاز به کتابهایی داریم که مثل یک ناخوش حالی ِ سخت دردناک متاثرمان کند،
مثل مرگ کسی که از خودمان بیشتر دوستش داشتیم،
مثل زمانی که در جنگلها پیش میرویم،
دور از همه ی آدمها،
مثل یک خودکشی.
کتاب باید مثل تبری باشد برای دریای یخزدهٔ درونمان…» .
وقتی دائم بگويى گرفتارم؛
هیچ وقت آزاد نمیشوى،
وقتی دائم بگويى وقت ندارم،
هیچوقت زمان پیدا نمی كنی،
وقتی دائم بگويى فردا انجامش میدهم، آن فردای تو هیچ وقت نمیايد!
وقتی صبحها از خواب بیدار میشويم دو انتخاب داریم:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
یا بیدار شويم و رویاهايمان را دنبال كنیم.
انتخاب با شماست!
وقتی در خوشی و شادی هستی عهد و پیمان نبند!
وقتی ناراحتی جواب نده!
وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر!
زندگی، برگ بودن در مسیر باد نیست،
امتحان ریشه هاست.