گیتی که اولش عدم و آخرش فناست از ظهیر فاریابی

 

ظهیرالدین ابوالفضل طاهر بن محمد فاریابی (۵۵۰ – ۵۹۸ ه.ق) از قصیده‌سرایان بزرگ قرن ششم در فاریاب (در نزدیکی بلخ) زاده شد. مدتی را در نیشابور به سر برد و پس از وفات در مقبرة‌الشعرای تبریز به خاک سپرده شد.وی از شاعران استاد و سخن‌سرایان بلیغ پایان قرن ششم و یکی از بزرگان قصیده و غزل است که در تحول غزل نقش مهمی را ایفا کرده است. سخن ظهیر روان و پر از معانی دقیق و در عین حال فصیح و دارای معانی و الفاظ صریح می باشد.

 

گیتی که اولش عدم و آخرش فناست

در حقّ او گمان ثَبات و بقا خطاست

بنیاد چرخ بر سر آب است ازین قِبَل

پیوسته در تحرّک دوری چو آسیات

مشکل تراین که گر به مَثَل دور روزگار

روزی دو مهلتی دهدت گویی آن بقاست

واثق مشو به عمر که در خواب غفلت است

آنکس که چار بالش ارکانش متکاست

چون طینتت ز محنت و حسرت سرشته اند

گر وَحش و طیر برتو بگریند هم رواست

نی،نی ! ازین میانه تو مخصوص نیستی

در هر که بنگری به همین داغ مبتلاست

از ممکنات به زملک نیست هیچ کس

او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست

وین آسمان که جوهر علوی است نام او

بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست

خورشید را که مردمک چشم عالم است

تر دامنی ابر سیه مانع ضیاست

گردون خلاف عنصر و ظلمت نقیض نور

آتش عدو آب و زمین دشمن هواست

از سنگ گریه بین و مگو کان ترشح است

وز کوه ناله دان و مپندار کان صداست

دریا فتاده در تب لرز است روز و شب

طعم دهان و گزنه رویش بدان گواست

پیل تمام خلقت محکم نهاد را

از نیش پشّه غصه بی حد و منتهاست

شیر ژیان که لاف به سر پنجه می زند

از دست مور در کف صد محنت و بلاست

وین یار نازنین که سَر انگشت می گزد

هم محنتی است گرنه طپیدنش از کجاست

کبک دری که قهقه شوق می زند

آسیب قهر پنجه شاهینش در قفاست

طاوس میر خوبان با قید وحشت است

سیمرغ شاه مرغان در حبس انزواست

وین آدمی که زبدۀ ارکانش می نهند

پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست

عقل است بر سر آمده از کاینات و او

هم پایمال شهوت و دست خوش هواست

حال نبات گر چه نگفتم برین مزاج

می دان و می گذر که ذبول از پس نماست

ملک خدای ثابت و باقی است بعد ازین

آثار خیر صفدر عالم دگر هباست

کانفاس عدل او مدد نکهت صباست

آن صفدری که رونق یک روزِ برّ او

عذر هزار ساله جفای جهان بخواست

صدرش مقر جاه و درش جای دولت است

طبعش مکان لطف و کفش معدن سخاست

ای پیش رای روشن تو همچو آفتاب

هر سر حکمتی که پس پرده قضاست

دین هدی[از پایه] سعی تو شد قوی

کار جهان به سایه عدل تو گشت راست

گردون که با جفا نفسی داشت پیش ازین

اکنون نمی زند نفسی کان نه در وفاست

اکنون نمی زند نفسی کان نه در وفاست

چیزی نمی رود که نه حق را در آن رضاست

از آب تیغت آتش فتنه فرو نشست

و آوازه امان ز حدود جهان بخاست

رای مقدس تو که بر غیب مشرف است

از ماجرای قصۀ من بی خبر چراست؟

دوران چرخ بی عوض از عمر من بکاست

این حسرتم بتر که درین وقت روی من

از خاک آستانۀ شاه جهان جداست

هنگام آنک جلوۀ فتح و ظفر کنم

کارم شکایت فلک و شرح ابتلاست

گیتی به جای من زبدی کرد آنچ کرد

گر لطف تو تدارک کارم کند رواست

تا در مذاق آدمی از راه عقل و روح

تلخی خوف همبر شیرینی رجاست

بادا همیشه قبلۀ خوف و رجای خلق

صدر تو همچنانک فلک قبلۀ دعاست