اشعار هوشنگ چالنگی

اشعار هوشنگ چالنگی

هوشنگ چالنگی (زاده ۱۳۲۰ خورشیدی در مسجد سلیمان)، شاعر معاصر اهل ایران است. وی فرزند رحمان چالنگی شاه امیری (ازطوایف اصلی ایل ممبینی) از ملاکین و بزرگان ایل ممبینی می‌باشد که پدرایشان هم‌زمان با اکتشاف نفت از زادگاه خود روستای لاکم از توابع شهر باغ‌ملک به مسجدسلیمان آمدند و همه باغهای لاکم به نام پدرایشان می شناسند.

اشعار زیبای هوشنگ چالنگی

اکنون

خاموش ترين زبان‌ها را در کار دارم

با پرنده ای در ترک خويش

که هجاها را به ياد نمی‌آورد

 می‌رانم

می‌رانم

از بهار چيزی به منقار ندارم

از شرم منتظران به کجا بگريزم

هر شب

همه شب

در تمامی سردابه های جهان

زنی که نام مرا به تلاوت نشسته است

ای آبروی اندوه من

سقوط مرا اينک! از ابرها بيبن

– چونان باژگونه بلوطی

که بر چشم پرنده ای-

بر کدامين رود بار می راندم

هر روز

همه روز

با مردی که در کنار من

مه صبحگاهی را پارو می کرد

در آواز خروسان

هر صبح

همه صبح

به کدامين تفرج می رفتم

با لبخنده ای از مادر

که به همراه می بردم

اينک شيهه اسب است که شب چره را مرصع می‌کند

و ترکه چوپانان

که مرا به فرود آمدن علامتی می دهد

شعرهای چالنگی, شعر هوشنگ چالنگی

اشعار عاشقانه هوشنگ چالنگی

ذوالفقار را فرود  آر

   ! بر خواب اين ابريشم

كه از «افيليا»

جز دهاني سرودخوان نمانده است

    در آن دَم كه دست لرزان بر سينه داري

    اين منم،كه ارابه ي خروشان را از مِه گذر داده ام

    آواز روستايي ست كه شقيقه اسب را گلگون كرده است

به هنگامي كه آستين خونين تو

 !   سنگ را از كفِ من مي پراند

با قلبي ديگر بيا

اي پشيمان 

   !اي پشيمان

    تا زخم هايم را به تو باز نمايم

 – من كه اينك

از شيار هاي تازيانه ي قوم تو

پيراهني كبود به تن دارم –

   ! اي كه دست لرزان بر سينه نهاده اي 

بنگر 

    اينك منم كه شب را سوار بر گاو زرد

     . به ميدان مي آورم

«میراث»

نمی توانم گفت ،

با تو اين راز نمی توانم گفت

ـ در کجای دشت، نسيمی نيست

که زلف را پريشان کند –

آرام !  آرام !

از کوه اگر می گويی  آرام تر بگوی!

بار گریه ای بر شانه دارم

برکه ای که شب از آن آغاز می شود

ماهی اندو هگين می گردد

و رشد شبانه ی علف

 پوزه ی اسب را مرتعش می کند

آرام ! آرام ! از دشت اگر می گويی.

گياهی که در برابر چشم من قد می کشد

در کدامين ذهن است

به جز گوسفندی که

اينک پيشاپيش گله می آيد.

آه ميدانم !اندوه خويشتن را من

صيقل نداده ام!

بتاب ؛ رويای من !  به گياه و بر سنگ ،

که اينک؛ معراج تو را آراسته ام من.

گرگی که تا سپيده دمان بر آستانه ی ده می ماند

بوی فراوانی در مشام دارد

صبحی اگر هست، بگذار با حضورِ آخرين ستاره

در تلاوتی ديگر گونه آغاز شود .

ستاره ها از حلقومِ خروس تاراج می شود

 تا من از تو بپرسم

ـ اکنون ؛ ای سرگردان ! در کدام ساعت از شبيم؟

انبوهیِ جنگل است که پلک مرا

بر يال اسب می خواباند

و ستاره ای غيبت می کند

تا سپيده دمان را به من باز نمايد.

ميراث گريه ؛  آه – در قوم من –

سينه به سينه بود .

شعرهای چالنگی, شعر هوشنگ چالنگی

شعرهای هوشنگ چالنگی

اکنون دیگر بیرقی بر آبم.

چشم بر هم می نهم

و با گردنم رعشه هایم را

هنجار میکنم

آیا روح به علف رسیده است؟

پس برگردم و ببینم

که میان گوش های باد ایستاده ام

تا این ماهی بغلتد و پلکهای من ذوب شوند

آه میدانم!

فرورفتن یالهای من در سنگ

آیندگان را دیوانه خواهدکرد

و از ریشه ی این یالهای تاریک

روزی دوست فرود می آید و تسلیت دوست را می پذیرد

اکنون چشم بر هم گذارم و کشف کنم

ستاره ای را که اندوهگینم می کند.

“با تو این راز نمی توانم گفت

ـ در کجای دشت نسیمی نیست

 که زلف را پریشان کند

آرام

آرام

از کوه اگر می گویی

 آرام تر بگوی!

 برکه ای که شب از آن آغاز می شود

ماهی اندو هگین می گردد

و رشد شبانه ی علف

پوزه اسب را مرتعش می کند

آرام !

آرام !

از دشت اگر می گویی.

گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد

 در کدامین ذهن است

 به جز گوسفندی که

اینک پیشاپیش گله می آید

آه میدانم

اندوه خویشتن رامن

صیقل نداده ام!

بتاب ؛ رویای من

به گیاه و بر سنگ

که اینک؛ معراج تو را آراسته ام من

گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماند

بوی فراوانی در مشام دارد

صبحی اگر هست

بگذار با حضور آخرین ستاره

در تلاوتی دیگر گونه آغاز شود

ستاره ها از حلقوم خروس

تاراج می شود

تا من از تو بپرسم

ـ اکنون ؛ای سرگردان !

در کدام ساعت از شبیم؟

انبوهی جنگل است که پلک مرا

بر یال اسب می خواباند

و ستاره ای غیبت می کند

تا سپیده دمان را به من باز نماید.

میراث گریه ؛آه

در خانه ام

سینه به سینه بود” 

هوشنگ چالنگی

گردآوری:روبکا/robeka.ir