اشعار زیبا درباره زن

شعر زیبا برای زن ، شعر روز مادر

زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشه‌اش، جز تیره‌روزی و پریشانی نبود

زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود

کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود

در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود

دادخواهیهای زن می‌ماند عمری بی‌جواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود

بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود

از برای زن به میدان فراخ زندگی

سرنوشت و قسمتی جز تنگ‌میدانی نبود

نور دانش را ز چشم زن نهان می‌داشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود

زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود

میوه‌های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود

در قفس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود

بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست

زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود

آب و رنگ از علم می‌بایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود

جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود

ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود

سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود

از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پرده‌پوش عیب نادانی نبود

عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده‌ست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود

زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود

زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود

اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که می‌دانست کآنجا جای مهمانی نبود

پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشه‌ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود

چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود

خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود

شه نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود

باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود

پروین اعتصامی

اشعار زیبا درباره روز مادر

زن کیست شاهکاری دلبند
از شاهکارهای خداوند

در کارگاه صنع بسی بست
این چیره دست چهره دلبند

روزی که نقش زن به در آمد
بر کارگاه خود نظر افکند

دید اندر آن میان نتوان یافت
با زن یکی به جلوه همانند

شد در شگفت کاینهمه خوبی
بر تار و پودش از چه پراکند

وین آفریده را به چه علت
این گونه خوب کرد و خوشایند

گلگونه رخ چو غنچه به اُردی
پاکیزه تن چو برق به اسفند

با گیسویی چو سنبل پیچان
با قامتی چو سرو برومند

از چشم او عیان هوس و عشق
در لعل او نهان شکر و قند

الهام بخش خاطر شاعر
نقش آفرین دست هنرمند

نیروفزای جان به تکلم
روشن کن جهان به شکرخند

از تازگی چو صبح نشابور
وز خرمی چو دامن الوند …

چون نیک بنگریست به زن دید
خلقت ز نقش اوست کرامند

 

او را پسند کرد و بر او بست
دل را و مهر از دگران کند

ای زن تو چون پسند خدایی
خود را به دام شیطان مپسند

سرمایه ساز صدق و صفا را
یکسو گذار جادو و ترفند

تو آبروی خلقت اویی
مگذار کآبروت بریزند

در دست مرد ملعبه بودن
باللّه که از تو نیست خوشایند

هشیار باش و خویش نگه دار
از مکر و ریو مردم پرفند

چون قدر خویش بندانی
خواهی چرا که قدر تو دانند

تو مقصدی ز خلقت و مقصود
از خلقت تو هست به پیوند

بیگانه را بران ز حریمت
چون زاغ از کمین جگربند

خانه اگر چو دل نبود پاک
غرقابه ای است از لجن و گند

ور پاک شد مکان خدای است
دور از خدات ماندن تا چند

در خانه شور عشق برانگیز
چون موبدان به نغمه پازند

از ره مرو به لحن مخالف
برّند اگر چه بند تو از بند

ارزش تو را به جامه نباشد
سوگند می خورم به تو سوگند

زینت تو را به عشق و به تقواست
خوش آن که دل از این دو بیاکند

پرهیز را به عشق بپیوند
چونان ز ره فراز کژ آغند

خرم زنی که هست به گیتی
تنها به شوی خود خوش و خرسند

زیباترین نگار جهان چیست؟
زن در کنار شوهر و فرزند

دارم امید آن که بگیری
از گفته درست یکی پند
نصراللّه کاسمی

 

منبع: بیتوته