داستان مرد هیزم شکن از داستان‌ های کلیله و دمنه

 

داستان خواندنی مرد هیزم شکن

مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت، هيزم جمع مي کرد و براي فروش به شهر مي برد. زندگي ساده اش از همين راه مي گذشت. تنها بود و همين روزي اندک بي نيازش مي کرد.

 

آن روز به هيزم هايي که جمع کرده بود، نگاه کرد. براي آن روز کافي بود. حالا بايد به شهر بر مي گشت. هيزمها را روي دوش گذشت و به راه افتاد. از دور سايه اي ديد. در ابتدا سايه مبهمي بود که به سرعت تکان مي خورد. دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست.

 

سايه هر لحظه نزديک و نزديکتر مي شد و شکل مبهم خود را از دست مي داد. اين بار بيشتر دقت کرد.

 

واي ! شتري رم کرده بود که جنون آسا به سمت او مي آمد و هر لحظه امکان داشت او را زير پاهاي خود له کند. مرد به وحشت افتاد. نمي دانست چه کار کند و کدام طرف برود . شتر نزديکتر مي شد. پا به فرار گذاشت.

 

هيزمهاي روي دوشش سنگين بودند و او مجبور شد آنها را به زمين اندازد، وگرنه با آن سرعتي که شتر مي دويد حتما ً به او مي رسيد. حالا سبکتر شده بود. او مي دويد و شتر هم دنبالش، چاهی را ديد که هر روز از کنارش مي گذشت.

 

فکري به ذهنش رسيد. بايد داخل چاه مي رفت. بله! تنها راه نجاتش همين بود. شايد اين گونه از شر آن شتر راحت مي شد. بعد مي توانست از چاه بيرون بيايد و هيزمهايش را دوباره بردارد و به شهر برود.

 

به چاه رسيد. دو شاخه اي را که از دهانه چاه روييده بود، گرفت و آويزان شد. بين زمين و هوا معلق بود و دستهايش شاخه ها را محکم چسبيده بود. اما آن شاخه ها تنها وسيله پيوند بين مرگ و زندگي او بودند.

يکي دو دقيقه گذشت. صداي پای شتر را مي شنيد که هنوز داشت در آن اطراف، پرسه مي زد. ديگر بيشتر از اين نمي توانست آويزان بماند.

 

بايد پاهايش را به جايي محکم نگه مي داشت. به اين طرف و آن طرف تکان خورد ، شايد بتواند ديواره چاه را پيدا کند. يک دفعه پاهايش به جايي محکم شد. همان جا پاهايش را نگه داشت. نفسي به آرامي کشيد و با خود گفت: ” خيالم راحت شد. چند دقيقه ديگر مي ايستم و بعد بيرون مي روم. ديگر صدايي نمي آيد. حتما ً شتر رفته است . کمي ديگر هم صبر کنم بهتر است. ”

به پايين نگاه کرد. مي خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تاريک بود و چيزي نمي ديد. کم کم چشم هايش به تاريکي عادت کرد. پاهايش را ديد که روي …

واي ! خدايا باورش نمي شد. از سوراخ هاي ديوار چاه، سر چهار مار بيرون آمده بود و او پاهايش را درست روي آنها گذاشته بود . کافي بود پايش را براي لحظه اي از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل يک تکه چوب ، خشک و سياه کنند. از ترس و وحشت نزديک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هايش مي لرزيد. نگاهش به ته چاه افتاد.

 

نمي دانست چاه چقدر عمق دارد. ناگهان ترسش دو چندان شد و بي اختيار فرياد کشيد: “نه ! خدايا به دادم برس.”

 

ته چاه دو چشم درشت برق مي زد. دو چشم درشت اژدهايي که از پائين او را تماشا مي کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد. حالا بايد چه کار مي کرد ؟ عقلش به هيچ جا نمي رسيد.

 

خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم بودند. نگاهي به بالا انداخت. اي داد و بيداد ! دو موش صحرايي سياه و درشت سر چاه نشسته بودند و شاخه ها را مي جويدند . اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر مي شد. سعي کرد موشها را بترساند و فراري بدهد. اما فايده اي نداشت . آنها همچنان مشغول جويدن شاخه ها بودند. ديگر حسابي نااميد شده بود. مرگ را در يک قدمي خود احساس مي کرد . به خودش گفت : ” کارم تمام است . ديگر راه نجاتي نمانده، نه بالا و نه پائين. از زمين و آسمان بلا بر سرم مي بارد. ”

دستهايش از شدت خستگي مي لرزيد. بيشتر از اين نمي توانست از شاخه ها آويزان بماند. بايد راه چاره اي پيدا مي کرد. هر لحظه امکان داشت دست هايش شل شوند و يا موشها شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بيفتد و طعمه اژدها شود . پاهايش همچنان روي سر مارها بود. نمي توانست کوچکترين تکاني بخورد.

دوباره به شاخه ها نگاه کرد. موشها سرگرم جويدن بودند. فکر کرد چيزي بردارد و به طرف آنها پرتاب کند. با اين کار حداقل خيالش از شاخه ها راحت مي شد. آن وقت مي توانست به مارها فکر کند. دستش را دراز کرد و به اطراف شاخه ها دست کشيد. دستش به چيزي خورد. نگاه کرد. شبيه کندوی عسل بود.

 

اما چرا تا به حال متوجه آن نشده بود ؟ از شدت ترس و فکر و خيال به آن توجهي نکرده بود. گرسنه اش بود و عسل می توانست گرسنگی او را فرو بنشاند و آن لحظات تلخ را شيرين کند.

 

انگشت خود را در عسل فرو برد و در دهانش گذاشت. چه شيرين بود ! يک انگشت ديگر برداشت و در دهان گذاشت. بعد يک انگشت ديگر و بعد … ديگر به کلي يادش رفت که کجاست و در چه وضعيتي قرار دارد.

 

به تنها چيزي که فکر مي کرد اين بود که عسل ها را انگشت بزند و تا آخر بخورد. نه به فکر موشها و مارها بود و نه به اژدهايي که منتظر بلعيدنش بود، مي انديشيد. شيريني عسل همه چيز را از يادش برده بود.

ناگهان تکاني خورد و کمي پائين رفت. به خودش آمد و کندو و عسل شيرين از يادش رفت. به موشها نگاه کرد. داشتند آخرين بندهاي نازک شاخه ها را پاره مي کردند. ديگر فرصت هيچ کاري نبود. به ياد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاري و بدبختي ، به خوردن مشغول شده بود. شايد اگر کمي زودتر به فکر مي افتاد ، مي توانست نجات پيدا کند و شايد هم نه.

 

اما به هرحال غفلت او همه چيز را خراب کرد. شاخه ها کاملا ً پاره شدند . فريادي از ترس کشيد و خودش را بين زمين و آسمان ديد که به سرعت به ته چاه مي رفت . صداي فريادش در دل چاه پيچيد . انگار کسي به او مي گفت: ” اين است سزاي کسي که در هنگام خطر ، بي خيال و بي تفاوت باشد و دست روي دست بگذارد. ” چند لحظه بعد ، صداي فرياد او و انعکاسش محو شد و سکوتي عميق چاه را فرا گرفت . مثل اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده بود و هرگز کسي از شاخه ها آويزان نشده بود .

مارها که از شر پاهای او خلاص شده بودند، دوباره به سوراخهاي خود خزيدند . آن بالا و بيرون از چاه هيچ چيزي نبود . نه موشي و نه شتري . فقط هيزمهاي مرد هيزم شکن بودند که باد آنها را به اين طرف و آن طرف مي برد.