اشعار شهادت امام جعفر صادق علیه السلام

 شعری درباره شهادت امام جعفر صادق (ع)

مدینه امشب بنگر چه بیقرار است

تمامِ دردش به خدا فراقِ یار است

به پیش چشمش

امام صادق

شد گلِ جسمش

همچو شقایق

وای غریب وای غریب امام صادق 

مدینه امشب تا سحر به غم نشسته

امام کاظم ز جفا دلش شکسته

وای ز فردا که بقیع غمین‌ترین است

شاهد دفنِ صادقِ آلِ امین است

دلِ بقیع و

این همه غوغا

برای دفنش

شده مهیا

وای غریب وای غریب امام صادق

مدینه فردا که شود زاده‌ی زهرا

روز چو تشییع شود با غم عظما

یاد کنی غسل و کفن در برِ خانه

یاد کنی لحظه‌ی تشییع شبانه

چه کرده‌ای تو

مدینه با ما

عمری بسوزیم

از غمِ زهرا

وای غریب وای غریب امام صادق 

محمد فردوسی

شعر در مورد شهادت امام جعفر صادق (ع)

تا گلستان نبی از جور اعدا، در گرفت

جسم و جان دوستان از شعله‌اش آذر گرفت

در سرای صادق آل نبی آتش زدند

چون خلیل آن شاه دین جا در دل آذر گرفت

نیمه شب در بزم منصورش ببردند از عناد

آنكه خورشید فروزان از رخش زیور گرفت

 چون برون از خانه ی منصور شد دل پر ز خون

 حضرت روح الامین دست عزا بر سر گرفت

ساخت چون منصور نا منصور مسمومش ز كین

رفت شادی از میان، غم ما سوی را بر گرفت

 زد شرر بر جسم و جانش زهر كین با صد محن

شعله اش اندر جنان بر قلب پیغمبر گرفت

 دین عزادارست و، مذهب شد یتیم و سوگوار

عالمی را ماتم نور دل حیدر گرفت

خون دل از دیده می افشاند با صد درد و داغ

تا سرِ او را بدامن موسی جعفر گرفت

افتخار مرثیت خوانی صفا روز نخست

در خصوص خاندان از حضرت داور گرفت

علی سهرابی تویسركانی

شعر در مورد شهادت امام جعفر صادق, شعر شهادت امام صادق

شعر شهادت امام جعفر صادق (ع)

ما گداییم گدای پسر فاطمه ایم

بوسه زن های عبای پسر فاطمه ایم

بنویسید فدای پسر فاطمه ایم

گریه کن های عزای پسر فاطمه ایم

چشم ما چشمه ای اندازه ی دریا دارد

هر چه ما گریه کنیم از غم او جا دارد

پیرمردی که خدا در سخنش پیدا بود

زردی برگ گل یاسمنش پیدا بود

سن بالایش از آن خم شدنش پیدا بود

با وجودی که خزان در بدنش پیدا بود

نیمه شب بر سر سجاده عبادت می کرد

مثل یک عاشق دلداده عبادت می کرد

ماجرایی که نباید بشود، اما شد

باز هم واژه ی «حرمت شکنی» معنا شد

پای آتش به در خانه ی آقا وا شد

در آتش زده مثل جگر زهرا شد

ولی این بار در خانه دگر میخ نداشت

کار بر سینه ی پروانه دگر میخ نداشت

تا شکست آینه اش اشک زلالش افتاد

با تماشای چنین منظره بالش افتاد

تا که وحشت به دل اهل و عیالش افتاد

باز هم خاطره ای بد به خیالش افتاد

ناگهان سنگ دلی آمد و آقا را برد

بی عمامه پسر فاطمه را تنها برد

می دوید آه چه با تب نفسش بند آمد

پابرهنه پی مرکب نفسش بند آمد

وسط کوچه دل شب نفسش بند آمد

نه که یک بار مرتب نفسش بند آمد

با چنین سرعتی افتادن آقا قطعی است

با زمین خوردن او گریه ی زهرا قطعی است

آهِ بی فاصله اش مرثیه خوانی می کرد

اشکِ پر از گله اش مرثیه خوانی می کرد

اثر سلسله اش مرثیه خوانی می کرد

پای پر آبله اش مرثیه خوانی می کرد

دختری را که یتیم است پیاپی نزنید

زخم هایش چه وخیم است! پیاپی نزنید

عمه ام در سر بازار … نگویم بهتر

عده ای هرزه و بیکار … نگویم بهتر

با دف و هلهله و تار … نگویم بهتر

ناگهان چشم علمدار  … نگویم بهتر

 تا که او را جلوی نیزه ی سقا بردند

ناله زد آه عمو روسری ام را بردند

محمد فردوسی