دلنوشته های زیبای تولدم مبارک

 

دلنوشته های زیبای تولدم مبارک

تولدم شد و یک ‌سال دیگه هم گذشت…

اولش همه شبیه هم هستیم،کوچولو و کچل!

حتی صداهامون هم شبیه به هم‌دیگه‌ست.

با اولین گریه بازی شروع می‌شه هی بزرگ می‌شیم

بزرگ و بزرگ‌تر اون‌قدر بزرگ که یادمون می‌ره یه روز کوچولو بودیم!

دیگه هیچ چیزی‌مون شبیه به هم نیست، حتی صداهامون.

گاهی با هم می‌خندیم، گاهی به هم!

گاهی دوست می‌داریم و گاهی متنفر می‌شیم.

یک سال دیگه گذشت

یک سال دیگه گذشت و باید صفحهٔ سفید دیگه‌ای که پیش روم گذاشتن‌و پر کنم.

خدا کنه امسال رو سفید باشم و صفحه‌م رو کم‌غلط تحویل بدم.

یک سال بزرگ‌تر شدم

یک سالی که نمی‌دونم توش واقعاً تونستم “بزرگ” بشم یا نه؟

تونستم با مشکلات خودم کنار بیام؟

تونستم همونی باشم که می‌خواستم؟

تونستم بعضی از عیب‌هام رو برطرف کنم؟

تونستم کسی رو نرنجونم؟

تونستم دل کسی رو شاد کنم؟

نمی‌دونم…

باید فکر کنم…

شاید اون‌جوری که می‌خواستم باشم، نبودم

ولی یک سال بزرگ‌تر شدم اونم خیلی سریع!

روز قشنگیه همیشه روز تولد آدم قشنگه

و وقتی همهٔ اون‌هایی که دوستت دارن تولدت رو بهت تبریک می‌گن، تازه می‌فهمی چه‌قدر زیادن آدم‌هایی که دوستت دارن!

و این خودش روزت رو قشنگ‌تر می‌کنه.

 

 متن های زیبا برای تبریک تولد خودم

کاش باور داشتیم هر روز تولدمون هست هر روز که خداوند به ما مهلت زندگی دوباره میدهد بایستی تولدمان را جشن بگیریم اما افسوس که ما فقط سالروز اولین به دنیا آمدنمان را جشن میگیریم.

امروز سالروز اولین به دنیا آمدنم هست و فردا سالروز دومین به دنیا امدنم.

افسوس که روزهای مهم کم اهمیت و گاه بی اهمیت میشوند .

.امیدوارم هیچیک از ما دچار فراموشی نشده و از یاد نبریم که تولد یعنی دوباره زیستن به شیوه انسانی تر. .

 دلنوشته برای تولد خودم

۳۶۵ روز از من باز هم گذشت. روزهایی که قهقهه زدم از ته دل و لبخند زدم، و شب هایی که اشک ریختم و دلم شکست و فریاد زدم.. روز هایی که دلی بدست اوردم و عشق ورزیدم، و روزهایی که دلی شکستم و … روزهایی که دویدم تا برسم ، و شب هایی که خوابیدم و بیخیال شدم از رسیدن.. روزهایی که فکر کردم دنیا منم و من؛ نیاز به هیچ دست و دامنی نیست و بعد دنیا چرخید؛ گیر چرخ گردون افتادم؛ فهمیدم دنیا گرداننده دارد و دست به دامنش شدم.. روزهایی که دوست داشتن را برای شریک رویاهام زمزمه کردم و عشق فریاد زدم؛ و روزهایی که پشت چشم نازک کردم و نفرت بالا اوردم!!

تولدم مبارک…

 دلنوشته برای تولد خودم, دلنوشته تولدم مبارک

متن های زیبا برای تبریک تولد خودم

خودم، سلام. خودم، تولدت مبارک. الان یک دغدغه اساسی وجود مرا فرا گرفته است. اینکه هدیه تولد برای خودم چی بخرم. یک هدیه‌ای که واقعاً خودم را سورپرایز کند، به دلش بنشیند و مرا هزار تا بوس کند. تولدم مبارک جمله راحتی است اما تبریک تولد به خودم سخت‌ترین کارها است، چون نه می‌شود او را سورپرایز کنم و نه می‌شود موقع اهدای کادوی تولد پیشانی یا گونه‌اش را ببوسم. اما این‌ها دلیل نمی‌شود که تولد خودم را تبریک نگویم، با خودم خلوت نکنم. یک آهنگ شاد تولدت مبارک برای خودم پخش می‌کنم و ریزه ریزه دور اتاق می‌چرخم! اما آن سورپرایز تولد چیز دیگری است. روز تولد یعنی یک سال دیگر  گذشت. من یک سال بزرگتر شدم. یـک سالی که نمی‌دانم در آن واقعاً توانستم «بزرگ» شوم یا نه؟ توانستم همانی باشم که دوست دارم باشم یا نه؟ شاید آنطور که می خواستم باشم نبودم ولی به چشم بر هم زدنی یک سال بزرگتر شدم. 

شاید اگر یک دفعه صبح روز تولدم بیدار شوم و ببینم که قدرت این را پیدا کرده‌ام که برای همیشه روی پای خودم بایستم و بتوانم در روز تولدم یک‌سال بزرگ‌تر شدن و عاقل‌تر شدن را در وجودم احساس کنم، آن روز واقعاً سورپرایز شوم.

 

 متن تبریک تولدم مبارک

تولدم مبارک  باز یک سال گذشت و دوباره به نقطه ی آغاز رسیدم

خدایا دلم هوای دیروز رو کرده هوای روزهای کودکیم

دلم میخواد مثل دیروز قاصدکی بردارم و آرزوهام رو به دستش بسپرم

دلم میخواد دفتر مشقم رو باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی رو

میخوام خط خطی کنم تمام اون روزایی که دل شکستم و دلمو شکستن

۳۶۵ روز گذشت روز هایی که قهقهه زدم از ته دل و لبخند زدم و شب هایی که اشک ریختم و دلم شکست و فریاد زدم

روزهایی که فکر کردم دنیا منم و من؛ نیاز به هیچ دست و دامنی نیست و بعد دنیا چرخید؛ گیر چرخگردون افتادم فهمیدم دنیا گرداننده دارد و دست به دامنش شدم..

 دلنوشته برای تولد خودم, دلنوشته تولدم مبارک

جملات تولدم مبارک

امروز تولدم است. در اتاقم تنها نشسته‌ام، اشک‌هایم از گونه‌هایم سرازیر شده و با خودم فکر می‌کنم. فکر می‌کنم: چرا روزهای تولدم بیشتر از هر روز دیگری گریه می‌کنم؟ این روزهای تولد چه دارد مگر؟ بعد می‌نشینم و همه راه‌هایی را که می‌شود وجود داشته باشد تا امروز غمگین نباشم می‌نویسم.

یک دوست یک هدیه گران‌قیمت به من بدهد؟ دور و بر اتاقم پر از هدیه‌های مزخرفی است که دوستان و آشنایان به من داده‌اند. هدیه‌های بی‌مصرفی که بیشتر برای ارضای نیاز خودشان به محبت کردن به من داده‌اند و ذره‌ای نفهمیده‌اند سلیقه من چیست و چه دوست دارم.

مادر و پدرم مرا در آغوش بگیرند و بگویند با به دنیا آمدن تو چراغ خانه ما روشن شد؟ این هم خوشحالم نمی‌کند. پدر و مادری که تصمیم گرفتند برای روشن شدن چراغ زندگی‌شان موجود مفلوک بدبختی مثل من را به دنیا بیاورند و راستی این عمل چقدر خودخواهانه می‌تواند باشد.

امروز یک نفر در خانه را بزند و بگوید من شانس هستم؟ بیا که بیدار شدم و می‌خواهم تو را به همه آرزوهای محال خودت برسانم؟ چه فکر پوچ و بیهوده‌ای… چه تخیل خامی. آخر بعد از این سال‌های سیاه کدام شانس در روز تولدم ممکن است بیاید؟

نه! هیچ‌کدام از این‌ها مرا خوشحال نمی‌کند. غم را روز تولد خلق می‌کند وقتی در اعماق وجودت هیچ مبارکی احساس نمی‌کنی و من سال‌هاست در روز تولدم غمگینم.